چه زود میگذره
اره عزیز دلم مثل برق گذشت و دختر کوچولوی مامان بزرگ و بزرگتر شد دیگه چیزیتا تولد سه سالگیت نمونده مامان خیلی خانوم شدی و مامان عاشقته بالاخره خواهری هم به دنیا امد شبی که میخواستم فرداش برم بیمارستان 6 اسفند وای که شبی بود تمام شب بغض گلومو گرفته بود و فکر اینکه فردا نمیبینمت کلافه ام میکرد شب مامان جون امد پیشمون خوابد صبح من ساعت 6 رفتم بیمارستان خانوم دکتر ساعت ده امد قرار بود 7 بیاد اما ساعت ده رفتم اتاق عمل و ساعت ده و نیم نیوشا به دنیا امد تمام مدت فکر پیش شما بود خیلی نگرانت بودم و دلم برات تنگ شده بود اولین باری بود که ازت جدا میشدم شما پیش مامان جون بودی عصر ه...
نویسنده :
مامان سارا
8:00